.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۵۹→
به داشبورد نگاه کردم...محراب زنگ زده بود...
ارسلان دکمه سبزو فشار دادو گفت: سلام محراب
- سلام از ماست!
- کاری داشتی زنگ زدی؟
دوس نداشتم محراب بفهمه تا این ساعت باهم بودیم چون خجالت میکشیدم...
نگاه ارسلان بهم افتاد...لب زدم که به محراب نگه من کنارشم...ولی مگه میفهمید...سه ساعت زل زده بود بهم و عین منگلا سرشو به نشونه چی میگی تکون میداد...
محرابم که انگار از سکوت طولانی اینور خط همچیو گرفته بود،خطاب به من گفت:می دونم صدام ومی شنوین.خوبین دیانا خانوم؟خوش میگذره بهتون؟!همه چی آرومه؟خوشبختین؟!!غصه هاخوابیدن؟...همه...
بیا...آخر خودش فهمید...
ارسلان کلافه پرید وسط حرفش:
- چته تو هی یه بند وِر میزنی؟!
- باتو نیستم که!...با دیاناخانومم...
منم هول هولکی خنده ای کردم وگفتم:سلام آقا محراب...مرسی ممنون.شما خوبین؟!
- اِی بدک نیستیم...میگذره!(مکثی کرد وبعد بالحن متفکری ادامه داد:)میگم دیاناخانوم...شما دقیقا کی قراره بله بگین؟!
باتعجب گفتم:چطور؟!!!
- هیچی آخه چند روزه درگیر اینم که بدونم تاریخ عروسیتون کی میفته تا از همین الان به فکر لباسم باشم!...بعد بایه لحن سمی گفت:نه که خیلی سخت پسندم!...از همون جهت گفتم...می ترسم شما همین امروز فردا عروسی کنین،من وقت نکنم لباس گیر بیارم!
خندیدم...ارسلانم داشت می خندید.بین خنده هاش گفت:بسه دیگه دیوونه!...زنگ زدی آسایش مارو مختل کنی؟!چرا چرت وپرت میگی؟
- من غلط بکنم بخوام آسایش شمارو مختل کنم!فقط زنگ زدم،صدای دوتا کفتر عاشق وبه صورت زنده بشنوم فیض ببرم!
ارسلان به شوخی گفت:نه بابا؟!...خب حالا که شنیدی...فیض بردی؟!!!
- بسیار!...
- خو پَ قطع کن!
صدای خنده محراب به گوش می خورد...بعداز اینکه خنده اش تموم شد، گفت:گذشته از بحث فیض بردن واین حرفا،باس بگم که زنگ زدنم دلیل داره!
ارسلان کلافه پوفی کشید...
- دیوونه کردی من ومحراب!!!!!!!...خو بزر دیگه لامصب!
با همون لحن سمش گفت:باشه بابا تو جوش نزن،واسه پوستت خوب نیست! میگم عزیزم میگم...
- بگــــو!!!!!
محراب نفس عمیقی کشید...مکث کوتاهی کرد وبعد،یه نفس گفت:غرض از مزاحمت این بود که به عرضتون برسونم فردا راس ساعت ۹ صبح پرواز دارید...اونم به مقصد آلمان!
با این حرف محراب،نفسم بند اومد وتوسینه حبس شد.
ارسلان اخمی کرد وگفت:آلمان؟...چرت نگو بابا!
ارسلان دکمه سبزو فشار دادو گفت: سلام محراب
- سلام از ماست!
- کاری داشتی زنگ زدی؟
دوس نداشتم محراب بفهمه تا این ساعت باهم بودیم چون خجالت میکشیدم...
نگاه ارسلان بهم افتاد...لب زدم که به محراب نگه من کنارشم...ولی مگه میفهمید...سه ساعت زل زده بود بهم و عین منگلا سرشو به نشونه چی میگی تکون میداد...
محرابم که انگار از سکوت طولانی اینور خط همچیو گرفته بود،خطاب به من گفت:می دونم صدام ومی شنوین.خوبین دیانا خانوم؟خوش میگذره بهتون؟!همه چی آرومه؟خوشبختین؟!!غصه هاخوابیدن؟...همه...
بیا...آخر خودش فهمید...
ارسلان کلافه پرید وسط حرفش:
- چته تو هی یه بند وِر میزنی؟!
- باتو نیستم که!...با دیاناخانومم...
منم هول هولکی خنده ای کردم وگفتم:سلام آقا محراب...مرسی ممنون.شما خوبین؟!
- اِی بدک نیستیم...میگذره!(مکثی کرد وبعد بالحن متفکری ادامه داد:)میگم دیاناخانوم...شما دقیقا کی قراره بله بگین؟!
باتعجب گفتم:چطور؟!!!
- هیچی آخه چند روزه درگیر اینم که بدونم تاریخ عروسیتون کی میفته تا از همین الان به فکر لباسم باشم!...بعد بایه لحن سمی گفت:نه که خیلی سخت پسندم!...از همون جهت گفتم...می ترسم شما همین امروز فردا عروسی کنین،من وقت نکنم لباس گیر بیارم!
خندیدم...ارسلانم داشت می خندید.بین خنده هاش گفت:بسه دیگه دیوونه!...زنگ زدی آسایش مارو مختل کنی؟!چرا چرت وپرت میگی؟
- من غلط بکنم بخوام آسایش شمارو مختل کنم!فقط زنگ زدم،صدای دوتا کفتر عاشق وبه صورت زنده بشنوم فیض ببرم!
ارسلان به شوخی گفت:نه بابا؟!...خب حالا که شنیدی...فیض بردی؟!!!
- بسیار!...
- خو پَ قطع کن!
صدای خنده محراب به گوش می خورد...بعداز اینکه خنده اش تموم شد، گفت:گذشته از بحث فیض بردن واین حرفا،باس بگم که زنگ زدنم دلیل داره!
ارسلان کلافه پوفی کشید...
- دیوونه کردی من ومحراب!!!!!!!...خو بزر دیگه لامصب!
با همون لحن سمش گفت:باشه بابا تو جوش نزن،واسه پوستت خوب نیست! میگم عزیزم میگم...
- بگــــو!!!!!
محراب نفس عمیقی کشید...مکث کوتاهی کرد وبعد،یه نفس گفت:غرض از مزاحمت این بود که به عرضتون برسونم فردا راس ساعت ۹ صبح پرواز دارید...اونم به مقصد آلمان!
با این حرف محراب،نفسم بند اومد وتوسینه حبس شد.
ارسلان اخمی کرد وگفت:آلمان؟...چرت نگو بابا!
۷.۲k
۰۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.